” آزادی”
در جنگلی سرسبز و زیبا، حیوانات زیادی با هم زندگی می کردند.
یک روز تمام حیوانات جنگل کنار رودخانه جمع شدند. آنها هر ماه در روز مشخصی چنین کار می کردند تا از نعمتهای خدا سپاسگزاری کنند .
هرکس نعمتی از نعمت های خدا را نام می برد و بلند می گفت: خدایا شکرت
خرگوش بازیگوش گفت: خدایا شکرت که به من دندونای تیزی دادی تا بتونم باهاشون غذا بخورم.
کبوتر تاج دار گفت: خدایا شکرت که به من بال و پر دادی تا بتونم آزادانه پرواز کنم و شهرها و جنگل های زیادی رو ببینم.
زرافه سرش را تکان داد و گفت: خدایا شکرت که به من گردن بلندی دادی تا برگ درختان رو به راحتی بچینم و بخورم
موش کور عصایش را برداشت از روی تخته سنگی که رویش نشسته بود بلند شد کمی به سمت لانه اش رفت و گفت :خدایا شکرت که من میتونم زمین رو به سرعت بکنم و در داخل اون خونه بسازم
مار با بدنش حلقه ی بزرگی درست کرد. زبانش را بیرون آورد و گفت :خدایا شکرت که من نیش دارم و میتونم از خودم محافظت کنم.
نوبت به لاک پشت رسید ولی او چیزی نگفت.
همه حیوانات گفتند :چرا ساکتی؟
لاک پشت کوچولو گفت :چی بگم ؟بگم خدایا شکرت که یه لاک بزرگ گذاشتی روی کمرم؟
همه با تعجب به او نگاه کردند .
غاز سفید گفت: چرا این حرفو میزنی؟ از چیزی ناراحتی؟
لاک پشت کوچولو خودش را از لاکش بیرون کشید و با عصبانیت گفت: من دیگه لاک نمیخوام. دوست دارم مثل خرگوش و کبوتر باشم .راحت باشم و بدون این لاک سفت و سنگین زندگی کنم.
طولی نکشید که کامل از لاکش جدا شد .
بعد با پایش محکم به لاکش زد و با غرور به سمت کوهستان به راه افتاد .
او در حالی که میرفت ، با خودش میگفت:
لاک پشت پیر و همه ی لاکی ها اشتباه کردن که یه عمر یه لاک بی مصرف رو با خودشون این طرف و اون طرف کشیدن. حالا بیان منو ببین که چقدر آزادم . بدون هیچ بار زیادی که روی شونه هام باشه.
خرگوش ، کبوتر و موش کور به دنبال او حرکت کردند تا شاید بتوانند او را برگرداند ولی لاک پشت کوچولو به حرف و نصیحت های هیچکدامشان گوش نمی داد.
میانه ی راه کوهستان که رسیدند ناگهان سایه ی ابرها روی سرشان افتاد و خیلی زود هوا بارانی شد.
باران شدید و شدیدتر شد و آسمان رعد و برق های وحشتناکی زد .
کبوتر تاجدار تا کمی خیس شد پرواز کرد و زیر یکی از تخته سنگ های کوه، پناه گرفت.
موش کور داخل سوراخ زمین پرید و به سمت خانه اش رفت.
خرگوش تند و تیز دوید و خودش را میان شکاف یکی از درختان جاده پنهان کرد.
فقط لاک پشت مانده بود .نمی توانست تند بدود و جایی پنهان شود.حتی با دستهایش نمی توانست زمین را بکند.
برای همین فقط نشست ،سرش را روی زانوهایش گذاشت و شروع به فریاد زدن کرد:کمک…کمک…
زمان زیادی طول نکشید که چیزی از آسمان به زمین افتاد.
لاک پشت کوچولو دید لاکش است که غاز سفید برایش آورده است.
غاز سفید گفت: زود برو داخل لاکت و جون خودتو نجات بده.
لاک پشت سریع به داخل لاکش رفت و وقتی کاملاً احساس امنیت کرد به سمت غاز نگاه کرد تا ببیند چه بلایی سرش آمد. ولی دید او هم رفته است و زیر بوته ی بزرگی از گل پنهان شده است.
لاک پشت کوچولو در حالی که گریه می کرد گفت: خدایا شکرت که برای من لاکی گذاشتی که با کمترین زحمت بتونم جونمو نجات بدم. آزادی و خوشبختی من در بودن در این لاکه نه فرار از اون …
چند ساعت بعد آسمان صاف و آفتابی شد و تمام حیوانات جنگل دوباره دور هم جمع شدند تا روز شکرگزاری خدا را کامل کنند.
✍️ آمنه خلیلی
#داستانک
گروه تبلیغی هنری تارینو
https://eitaa.com/tarino
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
دانابی شو؛ دانا شو!👇👇
📚 @dastanak_ir